معنی شخص زبان دراز

حل جدول

لغت نامه دهخدا

زبان دراز

زبان دراز. [زَ ن ِ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سخن گستاخانه و بی محابا:
که عیب است در مجمع اهل راز
سخنهای کوته زبان دراز.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به زبان دراز و زبان درازی شود.

زبان دراز. [زَ دِ] (ص مرکب) جسور و بی ادب در تکلم. (فرهنگ نظام). آنکه سخن بی محابا گوید و بسیار گوید. (آنندراج). بدزبان و کسی که به بدی حرف بسیار میزند و گستاخ. (ناظم الاطباء). ذِربَه. سلیط. عَذقانَه. مِطریر. مَشان. (منتهی الارب): دریغ اگر این بنده با حسن شمایلی که دارد زبان دراز و بی ادب نبودی. (گلستان). رجوع به زبان درازی و زبان درازی کردن شود. || پرگو. پرحرف. طویل الکلام. || مجازاً، تیغ. (آنندراج).


زبان دراز کردن

زبان دراز کردن. [زَ دِ ک َ دَ] (مص مرکب) بدزبانی کردن. عیب گویی. غیبت. شکایت: و با اینهمه، زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
خصمان در طعنه بازکردند
در هر دو زبان دراز کردند.
نظامی.
یکی از آن میان زبان تعرض دراز کرد. (گلستان).


زبان دراز شدن

زبان دراز شدن. [زَ دِ ش ُ دَ] (مص مرکب) گستاخ شدن. خارج شدن از حد ادب:
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو.
حافظ.


دراز

دراز. [دَ / دِ] (ص) طویل. مقابل کوتاه. طولانی. نقیض کوتاه. (برهان). مستطیل. مستطیله. طویله. مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون: گیسوانی، دستی، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی، چون از زیر بدان نگرند؛ قامتی، کوهی دراز؛ بلند و طویل القامه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). یا طولی است افقی مقابل عریض و پهن، چنانکه دیواری و راهی و غیره. مرادف ممتد و کشیده و مدید. أخدب. أذب. (منتهی الارب). أشجع. (منتهی الارب) (دهار). أشق. (تاج المصادر بیهقی). أشوس. اطریح. أعط. اغین. امق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تلیع. جرواط. جسرب. جعشوش. جلادح. جلجب. جلعاب. خبق. خدب. خرانف. خنب. خندیذ. ذنب. سابغ. سباطر. سبط. سبیطر. سرطل. سریاح. سقب. سلب. سلحم. سلهب. سلهج. سلهم. سمروت. سمرود. سندری. سوحق. شبحان. شجب. شجوجاء. شجوجی. شحسار. شحشاح. شحشحان. شرجب. شرداح. شرعب. شرعبی. شرمح. شرواط. شعشاع. شعشع. شعلع. شعنلع. شغموم. شمخاط. شمخط. شمخوط. شمطوط. شمق. شمقمق. شمقه. شناق. شنخب. شنعم. شنغاب. شیحان. صعل. صقعب. صلهب. صیهد. طرحوم. طرعب. طوال. طویل. طویله. عرطل. عرطلیل. عشنط. علود. عماهج. عمرد. عمرط. عمرود. عمهج. عمهوج. عنطنط. عیطل. قد. قسیب. قنور.قهنب. قهنبان. قهوس. قیدود. مخبونه. مخن. مسبغل. مسعر. مسموک. مصلهب. معن. میلع. هجنع. هدید. هرجاب. هرجب. هقور. هلقام. هیجبوس. (منتهی الارب):
چرات ریش دراز آمده ست و بالاپست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
پیری و درازی وخشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
سواران و گرسیوز جنگساز
برفتند بانیزه های دراز.
فردوسی.
بدوگفت کان دودگون ِ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه سیمین و بالا دراز.
فردوسی.
به بالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چومشک.
فردوسی.
اگر دیو و شیر آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها.
فردوسی.
بدان پهلوان بازوان دراز
همی شاخ بشکست آن سرفراز.
فردوسی.
پدیدآمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندارِ با نیزه های دراز.
فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
کمندش بیاورد هفتاد یاز
به پیش خود اندرفکندش دراز.
فردوسی.
لاله ٔ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.
منوچهری.
سرو بالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
اجلعداد؛ دراز افتادن. تقضیب، دراز گستردن آفتاب شعاع را. املاء؛ دراز رسن گذاشتن ستور را. (از منتهی الارب). رمح شراعی، نیزه ٔ دراز و راست. مسربطه؛ خربزه ٔدراز و باریک. مسطوح، کشته ٔ درازافتاده. (منتهی الارب). ظل ممدود؛ سایه ٔ دراز. (دهار). أسقف، دراز باکژی. (منتهی الارب). دراز کوژ. (دهار). أطنب، دراز و سست پا. (منتهی الارب). اوکع؛ دراز احمق. (از منتهی الارب). اهجر؛ درازتر. جعشب، دراز سطبر. خشب، دراز درشت اندام برهنه استخوان. ریفَن و زیفَن، دراز و سخت. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. سیفان، مرد دراز باریک و لاغرشکم. شرجع؛ چوب دراز چهارپهلو. اذن شرفاء؛ گوش دراز. شَعشَعان، دراز نیکوخلقت. ناقه صلخداه؛ ناقه ٔقوی دراز. جمل صلخدم، شتر قوی دراز. عتعت، متماحل، مرد دراز مضطرب خلقت. عفشج، دراز سطبر. عَوسن، دراز وابله. عمیمه؛ دختر درازقامت و نخل دراز. (منتهی الارب). قاق، مرد نیک دراز و احمق. (دهار). قنهور؛ دراز درهم آمده پوست. قهنب و قهنبان، دراز کوژپشت. ماتع؛ دراز و نیکو از هر چیزی. هقور؛ دراز گنده اندام گول. هیکل، اسب دراز ضخم. (منتهی الارب).
- امثال:
دست از پا درازتر، بازگشته ٔ بی حصول مقصود.
- درازابرو، اوطف. (از منتهی الارب).
- درازبال، ادفی: مضرحی، چرغ درازبال. (منتهی الارب).
- دراز بودن دست بر کسی، تسلط و غلبه داشتن بر او:
همه کار جهان از خلق رازست
قضارا دست بر مردم درازست.
(ویس و رامین).
- دراز بودن دست دشمن یا دست بد بر هر سو، قدرت کاری داشتن:
وگرنه از این بر همه بد رسد
دراز است بر هرسویی دست بد.
فردوسی.
ز تو دور بادآز و مرگ و نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز.
فردوسی.
درازست دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی.
فردوسی.
- دراز بودن دست سخن، تسلط کامل بر سخن داشتن:
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔ او سر شکست.
نظامی (از آنندراج).
- دراز به دراز خوابیدن، تعبیری طنزآمیز ملازم رختخواب را و یا خواب کننده ٔ ممتد در کف اتاق را.
- دراززبان، بدگو. زبان دراز: حاء، سلیطه؛ زن دراززبان. (دهار). رجوع به زبان دراز در ردیف خود ودر همین ترکیبات شود.
- درازشکم، سِناب. (منتهی الارب).
- درازگردن، اعیط. (منتهی الارب).
- درازگیاه شدن، دارای گیاهان دراز شدن. دارای گیاهان طویل گشتن: اعتلاج، جأر؛ درازگیاه شدن زمین. (از منتهی الارب).
- دراز ماندن دست کسی،بجای ماندن تسلط و غلبه ٔ وی:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
- درازمژه، أهدب. (دهار).
- زبان دراز، جسور و بی ادب در تکلم: زبان دراز و بی ادب نبودی. (گلستان سعدی). و رجوع به زبان دراز در ردیف خود شود.
- کار دراز، کار دشوار و طولانی وپرمشغله:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
|| با مسافت بسیار. طویل. طولانی. دور. بعیدالمسافه، چنانکه راهی یا منزلی یا بیابانی:
شبی دیریاز وبیابان دراز
نیازم بدان باره ٔ راهبر.
دقیقی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
بیابان گزینید و راه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز.
فردوسی.
خود و بهمن و آذر سرفراز
برفتند پویان به راه دراز.
فردوسی.
چنین گرم بد روز و راهی دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز.
فردوسی.
از آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون.
فردوسی.
به نومیدی از رزم گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز.
فردوسی.
سدیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و بردش نماز.
فردوسی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
حق می کند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما.
خاقانی.
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
پای ما لنگست و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
حافظ.
مسحلب، راه دراز. (منتهی الارب). || با وسعت. طولانی از هر سوی: ابرقویه شهرکی کوچکست و نواحی دراز و هواءآن معتدلست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124).
- دور و دراز،فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء).
- || بعید. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود.
|| طویل المده. با زمان طولانی، چنانکه روزی یا شبی یا عمری یا مدتی یا زمانی یا خوابی.طویل. طولانی. دیرپای. بسیار. مدید. متمادی. مقابل کوتاه، چون خواب دراز و عمر دراز. (آنندراج):
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت ِ محبت گل است و ریحان است.
سعدی.
قنوت، در نماز دراز ایستادن. (دهار). بلغ اﷲ بک أکلاءالعمر، به آخر ودرازتر عمر رساند ترا خدای. (از منتهی الارب). طالما؛ دراز است. (دهار).
- اندیشه ٔ دراز، افکار گوناگون و پردامنه و از هر دری:
بدان شارسان شان نیاز آورد
هم اندیشگان دراز آورد.
فردوسی.
ز نخجیر آمد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمده دراز.
فردوسی.
همانا زمانت فرازآمده ست
کت اندیشه های دراز آمده ست.
فردوسی.
من اندر چنین روز و چندین نیاز
به اندیشه در گشته فکرم دراز.
فردوسی.
ز کار تواندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من به راز.
فردوسی.
- جنگ دراز، جنگ طولانی:
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز.
فرخی.
- خواب دراز، خواب ممتد و طولانی:
زلف کوته شد و بیدار نگردید ز خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد.
صائب (از آنندراج).
- دراز باد، کلمه ٔ دعا، یعنی طولانی و بادوام باد. (ناظم الاطباء): زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، به چه سبب و نه همانا که متوحش رفته باشد. (تاریخ بیهقی).
- دراز بودن زندگانی، طول عمر. بسیار ماندن. دیر زیستن.
- دراز زندگانی، معمر. سالخورده. بسیار عمر.
- درازماندن، دیر ماندن. بسیار پاییدن. دوام بسیارکردن. عمر طولانی کردن:
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
نمانده کسی خود به گیتی دراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
فردوسی.
چو خونریز گردد دل سرفراز
به تخت کیی برنماند دراز.
فردوسی.
اگر چند باشد شب دیریاز
بر او تیرگی هم نماند دراز.
فردوسی.
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند او دراز.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
اگر زندگانی بود دیریاز
بدین دیر خرم بمانم دراز.
فردوسی.
که نماند دراز دشمن من
من اثر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
- دیر و دراز ماندن، عمر طولانی کردن. بسیار زیستن:
اگرچه بمانند دیر و دراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
ابوشکور.
- رنج دراز، رنج بسیار. رنج دیرپای. رنج طولانی:
من اندر نشابور یک هفته بیش
نباشم که رنج درازست پیش.
فردوسی.
یکی را به زخم و به رنج دراز
یکی را به زهر و به درد وگداز.
فردوسی.
- رنجهای دراز، رنجهای دیرپای:
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز.
فردوسی.
بشد از پس رنجهای دراز
به یکی جزیره رسیدند باز.
عنصری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی از پس رنجهای دراز
به طرطانیوس اندرآمد فراز.
عنصری.
- روز دراز، روز طولانی:
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
به نان آمد آن پادشا را نیاز.
فردوسی.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور جز فراز.
فردوسی.
نکنی هیچ کار روز دراز
کار تو شب بود چو خربیواز.
خباز قاینی یا فائقی.
- روزگار دراز، مدت مدید. زمان بسیار. بسیار وقت: اگر توقف کردمی... چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. (تاریخ بیهقی). و روزگار دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه).
- روزگاری دراز، زمانی طولانی:
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
بر این گونه تا روزگاری دراز
برآمد که بد کودک آنجا براز.
فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
سراسر زمانه بر این گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
برآید بر این روزگاری دراز
که خسرو شودبر جهان سرفراز.
فردوسی.
- زمانی دراز، زمانی طولانی:
چو دیدش ورا شاه با کام و ناز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
چو با خواهران بد زمانی دراز
خرامید و آمد بر تخت باز.
فردوسی.
سر و چشم فرزند بوسید باز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
- زندگانی دراز (با فک اضافه یا به اضافه)، عمر طولانی:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز.
رودکی.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
فردوسی.
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ وز ایوان شوم بی نیاز.
فردوسی.
- شبان دراز، شبان طولانی:
بپرورده بودم تنش را به ناز
به رخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
- شبی دراز، شبی طولانی:
شبی دراز، می سرخ من گرفته بچنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ.
منوچهری.
لیله دعسقه، لیل مجرهد؛ شب دراز. (منتهی الارب).
- عمری دراز، عمری طولانی:
آن بود مال کت نگهدارد
از همه رنجها به عمر دراز.
ناصرخسرو.
هرکه به محل رفیع رسید، اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). با خود گفت اگر ثقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه).
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را.
صائب.
- امثال:
عمرت دراز باد که کوته کنی نفس.
- مدتی دراز، مدتی مدید: مدتی دراز در این شغل بماند. (تاریخ بیهقی). آن معتمد بشتاب برفت و پس به مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند. (کلیله و دمنه). یزید اینجا مدتی دراز بماند. (تاریخ سیستان).
|| مفصل. مشروح. مبسوط. با شرح و بسط و تفصیل. طولانی:
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست. (تاریخ بیهقی). پدرش از وی بیازرده بود... و آن قصه دراز است. (تاریخ بیهقی).دیگر قصه بجای ماندم که درازست و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی). قصه دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود. (تاریخ بیهقی). و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود، غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی).
هرچند که بسیار و درازست سخنهات
چون خوب و خوشست آن نه درازست و نه بسیار.
ناصرخسرو.
بسیار سیرتهای نیکو و آثار بدیع داشتست و شرح آن درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). شرح مآثر و مناقب او درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 88). المثانی، سورتهای قرآن دراز و کوتاه. (دهار).
- امثال:
درازتر از شعر قفا نبک، سخت با طول و تفصیل. با اطناب ممل. و آن اشاره به شعر امری ءالقیس است که بدین مصراع شروع می شود «قفا نبک من ذکری حبیب و منزل ». (امثال و حکم):
شعر درازتر ز قفا نَبْک ِ پیش او
کوته شود چو قافیه ٔ شعر مثنوی.
فرخی.
- دور و دراز؛ مفصل. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود. || مجازاً، مشکل. دشوار. سخت. صعب. مقابل آسان:
چنین گفت خسرو به دستور خویش
که کاری دراز است ما را به پیش.
فردوسی.
رجوع به دراز شدن شود.
|| مجازاً، احمق. (از آنندراج):
دیدیم مارگیری زلف تو مو بمو
حرفی است این که عقل نباشد دراز را.
میرمحمد افضل ثابت (از آنندراج).
|| (اِ) مار که به عربی حیه خوانند. (لغت محلی شوشتر- خطی).

دراز. [] (اِخ) قریه ای است به بحرین. (یادداشت مرحوم دهخدا).


شخص

شخص. [ش َ] (ع اِ) کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه:
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبعگشای.
فرخی.
تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
جمله ٔ میان دو کوه از شخص او پر شده بود. (اسرارالتوحید ص 81).
ز هر نوع و هر شخص ازاشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال.
ناصرخسرو.
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا اوتن زرد و نزار دارد.
مسعودسعد.
ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.
مسعودسعد.
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.
مسعودسعد.
چو شخصی است در وی نفسهاروان
چوشاخی است زو شادمانی ثمر.
مسعودسعد.
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.
مسعودسعد.
آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.
مسعودسعد.
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.
سنایی.
یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
سنایی.
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی.
چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.
نظامی.
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ.
نظامی.
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکرجان نیاید.
نظامی.
آنکه شخص آفرید و بازوی سخت
یا فضیلت همی دهد یا بخت.
سعدی.
|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. (از اقرب الموارد). در عرف علما فرد مشخص معین است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مؤنث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج، شُخوص، اَشخاص، اَشخُص. (از اقرب الموارد):
چنان به نظره ٔ اول زشخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ٔ ثانی.
سعدی.
|| خود. مأخوذ از عربی. (ناظم الاطباء). وجود: اگر... وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). امیر احمد را گفت: به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار. (تاریخ چ ادیب بیهقی ص 272). در این بلیه... دیده ٔ امام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح و شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرای نزدیک سازد وآهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 444). || کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. (از ناظم الاطباء): شنیدم که شخصی بود در بلخ. (روضه العقول).
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.
سعدی.
چنان خواندم که چون پیغامبر را غسل همی کردند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی ناپیدا، السلام و رحمهاﷲ و برکاته علیکم اهل البیت. (مجمل التواریخ و القصص). || (اصطلاح منطق) عبارت است از ماهیتی که معروض تشخص قرار میگیرد نه به این صورت که معروض بودن قید آن باشد بلکه متقید به آن است و به عبارت دیگر فرق میان شخص و تشخص به اعتبار است. یعنی ماهیت کلی همان حقیقت اشخاص است و اختلاف آنها اعتباری است.توضیح آنکه تشخص که بر اثر عروض آن شخص تحقق می یابددو اصطلاح دارد: اصطلاح منطقی و اصطلاح فلسفی. در منطق مراد از تشخص، بودن شی ٔ است بنحوی که فرض اشتراک آن بین افراد کثیر ممتنع باشد و آن مساوی با جزئیت است. و اما تشخص در اصطلاح فلسفی بودن شی ٔ است به صورتی که از هرچه غیر از آن است ممتاز و جدا باشد و آن با وجود خارجی شی ٔ حاصل میشود. و به عبارت دیگر تشخص درفلسفه مساوی است با وجود جزئی اشیاء و آن چیزی است که هر شی ٔ را از غیر خود ممتاز میسازد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا ج 2 ص 502 و اسفار ج 1 ص 24 و شرح منظومه ٔ سبزواری ص 102 شود. || (اصطلاح حقوق) آن کسی است که برای به دست آوردن حق و عمل به واجبات صلاحیت داشته باشد و موجودی است که از نظر قانونی می تواند موضوع حق قرار بگیرد. بنابراین عمل هم شخص است اگر از حقوقی متمتع شود و شخص حقوقی هم شخص است چونکه موضوع حق قرار می گیرد.
- شخص ادعائی، از مخترعات علامه ٔ تفتازانی در مجاز عقلی است که گوید شی ٔ از نظر ذات خود غیرمتعدد است و به اعتبار مقایسه ٔ آن با اموری دیگر تعدد پیدا میکندمانند قرآن که از نظر ذات کلام خدا بودن یکی است و از نظر محل نزول و موضوع متعدد است. (از دستورالعلماء).
- شخص اعتباری، شخص حقوقی، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. (از الموسوعه العربیه المیسره).
- شخص اول، برجسته ترین و ارجمندترین فرد.
- شخص اول مملکت، رئیس حکومت. رئیس دولت.
- شخص ثالث، در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحله ٔ دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده است به عنوان احد از اصحاب دعوی دخالت نداشته باشد. این اصطلاح در مورد «اعتراض شخص ثالث » و «قاعده ٔ نسبی بودن احکام » بسیار قابل توجه است. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقوقی، شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس (جدا از شخصیت خودشان) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت دیگر هرگاه دو تن یا بیشتر از افراد انسانی بطور جمعی موضوع حق (یا حق و تکلیف) قرار گیرند. بدانها اصطلاحاً اطلاق شخص حقوقی میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقیقی، شخص طبیعی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
- شخص خصوصی، آن شخص حقوقی است که اساساً موضوع «حقوق خصوصی » واقع شود مانند شرکتهای تجارتی و انجمنها. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص طبیعی، شخص حقیقی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
|| سیاهی چیزی که از دور پیدا شود. (مقدمه ٔ ترجمان القرآن جرجانی). || سایه ٔ انسان و غیره. (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

زبان دراز

(~. دِ) (ص مر.) گستاخ.

فارسی به عربی

زبان دراز

سیء


شخص

رجل، زمیل، شخص، واحد

فرهنگ فارسی هوشیار

زبان دراز

بی ادب و جسور در تکلم

فرهنگ عمید

زبان دراز

گستاخ و پرحرف، کسی که در حرف زدن و سخن گفتن با دیگری گستاخی و جسارت می‌کند،


شخص

سیاهی انسان که از دور دیده شود،
آدمی، انسان،
خود (برای تٲکید): شخص شما،
(حقوق) آن‌که دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی،
[قدیمی] بدن انسان، کالبد مردم، تن،
* شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامی‌ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت،
* شخص ثالث: (حقوق) شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ‌علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم‌کس،

معادل ابجد

شخص زبان دراز

1262

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری